سایه ها ،غمها،اشکها، فریادها و دارها
مردانی که در سکوت می میرند
جنگلهایی که به آهو بچه گان عاشق می شوند
تبر ها را ببین،
درختان به زانو در می آیند
برگها وسعتی خالی در تجربه خورشیدیشان دارند
تردیدهایمان ما را در خود می سوزانند
و ما در زنگار آرزوهایمان میمیریم
پیرمرد انسانها را میخندید
و بی آرزو به وسعت بی پایان آرامش میرفت .