آه آدونایی
به جنازه های در گور گذارده منگر
آدونایی
به جنازه ها گریست
برادرش را دید
در آن میان خفته
۱۶ ساله پسری پا به زندگی نگذاشته
اینک به مرگ در نشست . درگوری که خودش با زنجیرهای گران بر اندامش آن را کنده بود .
در میان دوستان دیگرش .
آه آدونایی ، منگر .
اما دیگر دیده ای
آدونایی به فریاد در آمد .
برای برادرش
برای تمام خواهران وبرادرانی که در این گودال روی هم غلطیده اند .
آدونایی . خشم فرو خفته در میان حیرت دژخیمان به سکوت پایان داد
آدونایی ایستاد و بیلی را که هنوز از خون شکفتن پینه های دست برادرش ، برادرانش ، خواهرانش خیس و گرم بود بر دست گرفت
آدونایی دیگر آدونایی مسلولی نبود که همه عمرش دست از آرشه ویولون برنکشید .
آدونایی اینک آدونایی بود . مردی سرشار از حوادث ، سرشار از خشم فرو خفته ۳۳ جنازه به گودال اندر .
بر جانش آتش و بر قلبش کینه
در پاشیدن خون سومین کفتار مبهوت از غرش یوز مردی در قفس
آدونایی به خاک افتاد در پس آماج گلوله های که جانش را در هم میدرید.
به خاک افتاد آدونایی در هنگامی که شاهینی در هوا چرخ میزد ، در هنگام معاشقه پروانه باگل
آدونایی به گودال فرو افتاد با لبخندی بر لب و چشمانی خیره بر خاک سرزمینش .
اینک رستاخیز آدوناییها بر پایان پنداره کفتاران
اینک فرجام تلخ مردانی که خاکش را به زنجیر کشیدند .
اینک
...........
آیا به غربت وحشی شبانه های خویشم راهت داده ام؟
که خیره سرانه ، در انتهای کهکشان
به عذاب نمیدانم هایت
به گذر از سئوال ممنوعه محکومم میکنی؟
چندبار به سکوتم دست یافتی؟
چند بار از خلوت من گذر کردی؟
هیچ.
هیچ گاه
جز در خیال خامت
مرا به دام خویش نیافتی.
دیگر تلاش مکن .
فرصتی نیست
درقرن استامینوفن و دروغ
دیگر راهی برای بازگشتمان نمانده .
باور نمکنی ؟
از شکل به جای مانده در فنجان قهوه بپرس .
چندان به حکمت دیوانگان در می رسیم
که خود را از بندهای بودنها و نبودنها جدا می افکنیم
به تاراج می دهیم تمام هستیمان را
تا دیگر چیزی نمانده باشد
که توان بازگشتمان به گذشته را بدان باز یابیم
این است راز ما،بودن ما ،عشق ما ، افسانه دیوانگی ما
با خود عهد می بندیم که پرپروازمان را بگشاییم
وقلبمان را برای آغوش کشیدن یکدیگر
به تپشی پر هیابانگ وامیداریم
دستانمان را تا بیکرانگی شانه هایتان
بسان دو خط موازی از افق تا افق می گسترانیم
تا آرامش رابه زهدان آفرینش باز دهیم
در دیوانگی رازیست
و عقل شاه قفل ورود به این گنج عظیم
رویاهایمان کلید و عشق شاهراه رسیدن به جنون
باورهایمان را باید که به دور افکنیم
چندان که به سلک خاک نشینان باده پرست
بر سر باده خود داو قماری بنهیم
بدین گونه پی خواهیم برد که دیگر
نه من مانده ام و نه اندوه من و نه خواسته هایم
که مرا به زنجیری طلایی وابسته میکرد
در شبانه ها هنگامی که چشمانتان بر هم غنوده است
من به هیات یوز شب مردی پای بر گستره ژرف تاریکی می نهم
آرام و بی دغدغه
به شکار رویاهای سرگردان می پردازم
آنگاه که ماه کامل تابشی را از خورشید به ودیعه می گیرد