نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

و باز هم در میان راه

شمارش معکوس سنگهای دشتها و رودخانه ها

 

در هنگامی که پای بر جاده مینهم،آنگاه که خش خش گامهایم تکرار کنان رفتن را میخواند،آرام آرام زمزمه نام تو با من همراه میگردد.مرا توشه جز دیدار تو نیست.و زمان می ایستد که مرا بدرقه راه رسیدن به نگاه تو کند.وتمام دشتها چه سر سبزند آن لحظه که نام تو را بر لبم نه که قلبم جاری می سازم،و آهو بچه گان با بازیگوشی و شیطنت سر به دنبالم مینهند تا ببینند این مسافر جاده های سبز با خود چه زمزمه میکند.من به راه تو می آیم و می اندیشم و با خود در می یابم که آن عمیق ترین چیز، آن شناخت ، آن دانش،و آن حس با تو یکی بودن از همان دیدار اول در من بیدار شد- و هنوز هم همان است- با این تفاوت که حالا هزاران بار عمیق تر  و لطیفتر است. من تو را تا پایان جهان دوست خواهم داشت. من تو را پیش از آن که در این جسم و جان حلول کنی دوست می داشتم. این را از همان دیدار اول در یافتم. این تقدیر ما بود. ما بدین گونه با همیم و هیچ چیز نمی تواند ما را از هم دیگر جدا کند. هیچ چیز

امروز که تو را می نگرم پی میبرم که در تمام لحظات دنبال لیلایی بوده ام که سر انجام تو را پیدا کردم

 

لیلا حال من خوب است و در انتهای درک تمام معنای جهان ایستاده ام ، آنگونه که تو مرا بدان مکان صعود دادی و در سکوت محضی که در اندرونم آغاز گشته تو را میبینم که سرشار از شور و حیاتی

این است سر آغاز جاودانگی

در راه یوز پلنگانی با من دویده اند و مرا سر مست از بوی خوش زندگی کرده اند

در راه مار مولک هایی که در آفتاب لمیده اند و مرا از گرمای وجود تو خبر دادند

و در راه ببرهای سرزمینهای شمالی با من از راز های پنهان این جهان سخن گفتند

و من در آغاز شروع شدنم

و میل پرواز

آری میل پرواز را پرندگانی به من دادند

که خود به زمین آمدند

که دانه برچینند و از خطر دامها و صیادان هیچ باکی نداشتند

و رودخانه ها

نه آبها

سنگها را میگویم

که غلطیدن آب بر آنها

صیقل وجودشان گشته

و اینک گرد و شفاف پذیرای ماهی بچه گان کنجکاو و بازیگوش و پاهای من که به آرامی بر روی آنها

می لغزد شده اند

و این حظور توست

بودن توست

که مرا اینگونه رها کرده

تا دوباره قدرتی یابم

تا انسانی شوم

کوچک ولی آزاد

آنهم من که چنان در کلیشه های وحشت و بحران به تاری تنیده شده بودم که رهایی را در خود نمی یافتم

آری اینک سر آغاز فصلی دیگر است

نظرات 1 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ

بالاخره اینجا تونستم نفس بکشم! ترجیح میدم این فصلتو چند بار بخونم ؛ چون میدونم دوباره خفقان شروع میشه.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد