گاه جنگی به عبث
گاه مویه زنی تنها
و شاید نوای چنگی
ما را بدانسوی خویش می برد
تا از خود آن سازیم که بر آن زاده شده ایم
شگفت ، عظیم ، ناگشودنی
آنسان که صخره ها را به رشک واداریم
انسان تنها،انسان بی رمق
از فرجام شوالیه ها چه درنگ کرده ای
شمشیرها زنگ زده اند، برخیز
از کدام راز چنین هراسان گشته ای
که چنین خسته به آرامش غاری پناه می جویی
برخیز،فانوسها را برای تو به راه کشانده اند
گوش فرا ده،
نی لبک چوپانی کوچک تو را به خود می خواند
ساده ، صمیمی ، وحشی
و رازهای جهان
درون همین نی لبک خوابیده اند
آتش را به سوزاندن فرا خوان
اگر که عشق جادوست
و تو به جادوی خویشتنت گرفتار آمده ای
آن قلب ، آن روح
برای رهایی باید بسوزاند
درنگ مکن
برآنچه که بوده ای
در زنجیر
از خشم پیر قبیله
از هرم تا حرم
قطره های خونت ، راه عصیان را خواهد گشود
برآشوب
بت سنگی، یهوه، الله
به کدامین خدا ایمان داری
................................
گاه آن است که بدانی
خدایت تشنه است
خون می خواهد
خون