در حجم سفید اتاقی نشسته بر روی تخت
تنها
کودکی بودم که در سکوت زندانی
و از پشت پنجره ای بسته
همیشه بسته در قفسی از نرده های سربی
گاه میدیدم بادبادکهایی که بی صدا به من سر میزدند
بادبادکهایی خاموش
و رقصان در ارتفاعی برابر افق چشمانم
و پاهای گچ گرفته ام
و تخت
و رنگهای سفید
و ناتوان در برداشت حتی یک قدم
امروز که بادبادکی میبینم
مرا تنها به یاد ارتفاع پنجره ای می اندازد
که مرا در خود به زنجیر کشانده بود
سلام
چشمهایی منتظر نگاه مهربان توست منتظرش نگذار
ممنون
آسونها آبی.
آب دریا آبی.
رنگ رویا آبی.
وزن شعرت آبی.
طعم حرفات آبی.
و صداقت آبی...
با صمیمانه ترین آرزوها الف.ش.آفتاب.