میروند و می آیند . بدرفتاری میبینند و ضرب شصت نشانشان میدهند. بدیشان میگویند کمی شتاب کنید. بدیشان میگویند فردا . اگر خدا بخواهد.در امتداد بناهای تقدس میگذرند تا خود را در آب ویترین ها غرق کنند. کودکانشان بخت میفروشند و پدرانشان پرتغال صیغل میدهند دانه دانه . در برابر ترمزهای نالان چنان راه میسپرند که گویی در رویایند. گر دست دهد که از سبزی و پنیر و گوجه فرنگی پرچمی به خاک گسترند احساس سعادت میکنند . میروند و می آیند از شهر پوشیده ، از شهر بی عصمت . در دالانهای بی انتها میروند و می آیند.احظارشان کرده اند و معطلشان نهاده اند . انتظار میکشند و باز میگردند. درهای نابکار را میکوبند و از این که عدالت گدایی کنند عذر میخواهند. و اینک نفربرها و اینک کلاه خودها و اینک قنداق تفنگ . و اینک انتظار . انتظار
نگاه کنید . بنگرید عالیجناب اجتناب ناپذیری اعظم میگذرد.
انکه از سنبل او غالیه تابی دارد......باز با دلشدگان ناز وعتابی دارد.
تهران خیلی زشت من اصلا؛ دوست ندارم مخصوصا؛ با اون خونه های لهنه زنبوری.
سلام! مرسی از لطفتون! خوشحال میشم باز هم ببینمتون!...
سلام
معلومه اهل سیاستید و مشتاق بازی های سیاسی.
ولی چند غلط املایی داری:
پرتقال
احضار...
شعر یادداشت قبلی حس شعر داشت ولی باید پخته تر بنویسید. به هر حال خوب بود.
موفق باشید.