نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

کرمها و کرکسها

مرد از کوهی پرخاطره بالا میرفت

اواز راهی دور

از باتلاق ابدیت می آمد

سنگهای تیز راه

هر کدام یادبودی از گذشته

که سر آماس پاهایش را

به چرک و خون می گشودند

و کرکسها

در ابتدایی ترین طپش نور بر قله

به انتظار تبرک سفره شان

زیباترین خاطره را غنیمت گرفته بودند

مرد کرکسها را دید

و از نیمه راه به باتلاق خویش بازگشت

با کرمهایی که در زخمها یش لانه کرده بودند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد