شب هرگز نمی خوابد
صداهایش را بشنو
راهنمایت می شود
تا تو آن شاهراه گمشده را بازیابی
ای کاشف فروتن راه های گمشده در قلب زمان
برای رسیدن به نقشه و ساعت نیازی نیست
تنها صدای جیرجیرکی کافیست
و زمان قرنهاست که مرده است
و تو خوب می دانی
برای تو فقط لحظه ای کافیست
تا به انتهای دنیا برسی
کاش همه می دانستند
که پیمودن سطح زمین
فقط
ما را بدانجایی می رساند که کمی قبل بوده ایم
.........................................................
کاش می فهمیدیم که درختان به ارتفاع می اندیشند
و به ابدیت میروند بی بازگشت
در راستای ریشه هایشان
ایستاده بر زمین
سایه ها ،غمها،اشکها، فریادها و دارها
مردانی که در سکوت می میرند
جنگلهایی که به آهو بچه گان عاشق می شوند
تبر ها را ببین،
درختان به زانو در می آیند
برگها وسعتی خالی در تجربه خورشیدیشان دارند
تردیدهایمان ما را در خود می سوزانند
و ما در زنگار آرزوهایمان میمیریم
پیرمرد انسانها را میخندید
و بی آرزو به وسعت بی پایان آرامش میرفت .
چرا درنگ کنی؟
مگر نه اینکه ببرهای مقتدر جنگلهای شمالی
دیگر نزاییدند
پستان هیچ ماده ببری شیر نداشت
و عشق در کنام متروک آنها
بوی مرگ می داد
این زمان که بودن یعنی قفس
تولد جایتی ست بس کثیف
چرا که بچه ات
به جای درختان
پنجه هایش را برسطح سیمانی بساید
و با پستانک شیر بخورد
در محدوده شیشه های بیشرم
با واکسن و ویتامین
بزرگ شود،بلوغ را در محضر دامپزشکی سفید پوش تجربه کند
و حس آزادی را حتی در غریزه اش به فراموشی بسپارد
چرا درنگ کنی؟
تنها راه نجات ، سترون ماندن است