دستهایمان خورشید را لمس نخواهد کرد
وقتی که نگاهمان را
تنها به رقص شعله شمعی دلخوش میسازیم
آنگاه ، خود را
در تهاجم بادهای وحشی
و خشم خدایان باستانی
به بند می آوریم
دیگر ، هیچ گاه گرم نخواهیم شد
چرا که شعله کوچک را
بادی نه
که فوت کودکی گستاخ و بازیگوش
...................................................
چه بیرحمانه خاموش خواهد ساخت
آرزوهایمان را
با تنهاییم چه میکنی وقتی که خشمی لبانم را دوخته به هم میفشرد که هزاران سال سکوت از مفهوم تاراج میگذرد در قلب پاره پاره من .
در ویرانه ها چرا میجویم ؟ وقتی که وسعت نگاهم را در شام ختنه سوران قناری ها به دام افکنده ام !
آنگاه که دیگر حتی قناریها هم ندای اقتلو فی سبیل الله سر میدهند . تو مرد شده ای . یک شهید در راه اسلام . آنهم در هزاره سوم انقراض نسل ببر های مازندران.تو مرد شده ای تا نگاهت را به جفتت طوری بدوزی که خوک نری به ماده خوکی فحل می دوزد. با تنهاییم چه میکنی وقتی که بی اعتراضی میبینم که جزیره به زیر آب نمیرود. ای کاش جزیره میمرد . ایکاش جزیره خودش را غرق میکرد . ای کاش .....
میدونی برادر جان انگاری بهتر اینکه من خفه شم. دیگه فقط بغضی در گلو شکسته مانده و دیگر هیچ.
غروری نیست . مردی نیست . حتی ............................
میروند و می آیند . بدرفتاری میبینند و ضرب شصت نشانشان میدهند. بدیشان میگویند کمی شتاب کنید. بدیشان میگویند فردا . اگر خدا بخواهد.در امتداد بناهای تقدس میگذرند تا خود را در آب ویترین ها غرق کنند. کودکانشان بخت میفروشند و پدرانشان پرتغال صیغل میدهند دانه دانه . در برابر ترمزهای نالان چنان راه میسپرند که گویی در رویایند. گر دست دهد که از سبزی و پنیر و گوجه فرنگی پرچمی به خاک گسترند احساس سعادت میکنند . میروند و می آیند از شهر پوشیده ، از شهر بی عصمت . در دالانهای بی انتها میروند و می آیند.احظارشان کرده اند و معطلشان نهاده اند . انتظار میکشند و باز میگردند. درهای نابکار را میکوبند و از این که عدالت گدایی کنند عذر میخواهند. و اینک نفربرها و اینک کلاه خودها و اینک قنداق تفنگ . و اینک انتظار . انتظار
نگاه کنید . بنگرید عالیجناب اجتناب ناپذیری اعظم میگذرد.