-
کلامی از سیمون دوبوار
شنبه 17 تیرماه سال 1385 14:37
پیشرفت انسان باید به طور همزمان مادی و معنوی و اخلاقی باشد وگرنه اصلا پیشرفت نخواهد بود .
-
ده شعری از سات سیت آناندا (شهریار بیگی)
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 11:20
ده تیله بازی الک دولک قایم باشک اتل متل توتوله تاب خوردن بر درخت پای برهنه دویدن تا ماه با ستاره ها حرف زدن گفتن کلاغ پر گنجشک پر چرا کودک نماندم
-
روز تولد من
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1385 10:25
غار ساکت تنهایی من امروز مرا از خود راند آری در چنین روزی من به دنیا آمدم و آماده رقصیدن با مرگ خویش گشتم مرگی که پشت بوته های اقاقی خفته است و رقصی که آزادی را به من باز میگرداند
-
کشف جدید!
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 16:14
زیر این شب سفید برفی گامهایت چه کوتاه میشوند وقتی که پاهای خیست سنگفرشها را نا مطمئن می داند و گرسنگی بهانه ایست برای تسلیم کاش این را می فهمیدی که اعترافاتت هیچ ترحمی را برایت نمی خرد قلمت را هرزه مکن فاحشگی چیز جدیدی نیست که تو آن را کشف کرده باشی گامهایت را محکم بگذار زمین یخ زده است راه طولانیست
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1385 20:49
دروازه تمدن گشوده شد میراثمان اما در هیاهوی پوچمان گم شد
-
کتابت مرگ
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 23:01
کجایند شور چشم تاریخ نویسانی که پاشنه آشیل را با مدهش زخمی به زهرناک ناوک تیری از کمان یوفرب در می نوردند تا کتابتشان را با تجارتی مرگباردر هم آمیزند
-
نگران چه باشم
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 23:39
افسانه های من را باد هیچ گاه به انتهای قرون نخواهد فرستاد زیرا که هرگز اسطوره نبوده ام و همیشه کودکی در درون من در حال بازی کردن است و هیچ گاه بزرگ نخواهد شد من به تاریخ نخواهم پیوست و هیچ گاه آینده گان مرا نخواهند شناخت پس نگران چه باشم بچه ،بچه است بگذارید اینگونه دلبسته بازیچه های خود باشم
-
۱
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 23:38
1 امروز من ایستاده ام بر استواری سبز زمین آرام به سان مترسکی در مزرعه ای که باد بر آن نمی وزد امروز من ایستاده ام استوار و پا برجا بر صلیبی که با خود به جلجتا آورده ام 2 امروز من ایستاده ام اما دور از صلیب امروز پرهیب خویش را مینگرم که هنوز آبشخوریست برای کرمها و کرکسها و این بودنم را معنا می بخشد 3 امروز صلیبم به...
-
یک فنجان قهوه! تلخ تلخ
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 12:29
برای رفتن چقدر زمان داریم برای ماندن چه؟ اندکی شاید بیش از زمانهای قدیم پس می توان در آرامش قهوه ای خورد آرامشی که خودمان از خودمان ربوده ایم
-
یار دبستانی
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 22:26
وقتی که بچه بودم همیشه می نوشتم . و همیشه سر زنگ انشا پای تخته می رفتم و میخواندم و هیچ گاه بالای شانزده نگرفتم . نمیدونم که من کودن بودم یا معلم ها از چیزی میترسیدند ؟ خلاصه باز من مینوشتم بدون توجه به نمره ها و حرفهایی که درباره من می گفتند . این جریان ادامه داشت تا به کلاس دوم دبیرستان رسیدم دبیر ادبیاتمان گفت که...
-
ببینم هیچ کی خوابی ندیده که من توش باشم؟
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 16:08
آهای آدما هی تو هی خانم هی آقا هیچ کی دیشب من رو پیدا نکرده؟ هی نخندین جدی میگم آخه داشتم یه خواب پرتغالی میدیدم اما وقتی که بیدار شدم دیدم که توی یه خواب موزی ام آهای هیچکی دیشب یه خواب موزی ندیده که من یه هو سرو کلم تو خوابش پیدا بشه؟ باور کنین جدی میگم نه آقا ؛ نه خانم نه خوابمو گم نکردم نه میبینی که میگم خوابم...
-
بادبادکهای خاموش
شنبه 3 تیرماه سال 1385 15:30
در حجم سفید اتاقی نشسته بر روی تخت تنها کودکی بودم که در سکوت زندانی و از پشت پنجره ای بسته همیشه بسته در قفسی از نرده های سربی گاه میدیدم بادبادکهایی که بی صدا به من سر میزدند بادبادکهایی خاموش و رقصان در ارتفاعی برابر افق چشمانم و پاهای گچ گرفته ام و تخت و رنگهای سفید و ناتوان در برداشت حتی یک قدم امروز که بادبادکی...
-
آنها هم
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 11:23
و در اندیشه خدایی بودن که من و تو را به رویاهایمان می رساند و تجربه سکوت لحظه ای که سنگها نیز عاشق میشوند
-
به خاطر چه چیز همه چیز را بگویم
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 20:27
من مثل یک سگ میترسم ، تو هم میترسی ، آنها هم میترسند . چه کسی نمی ترسد؟ میخواهند من را بکشند ، می خواهند تو را بکشند ، چه کسی می خواهد بکشد ؟ آنها تبعید میکنند. دکتر میگفت : دیروز فرمولهای موهوم ریاضی را از انجماد درآوردند ، هوا خشک است . هوا دقیقا سرد و خشک است . دکتر می گفت : فرمولها را توی هوا پخش کرده اند، از...
-
سرطان آقای اطلس
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 20:21
این عادت است ، در انتهای هر شب این پله های لعنتی را بالا بروی،در را باز کنی و به محض برخورد با هوای سرد سیگاری بگیرانی و سر در گریبان به بیدار کردن شیطانهای شب نشین درونت بپردازی. هر شب تکرار میشود. بعد از آنهمه خر حمالی کردن روزانه و نشستن روی خاک نمناک و سرد و ساعتها کار کردن فرسایشی همچون کارگران روز مزد تریاکی ،...
-
و باز هم در میان راه
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 13:48
شمارش معکوس سنگهای دشتها و رودخانه ها در هنگامی که پای بر جاده مینهم،آنگاه که خش خش گامهایم تکرار کنان رفتن را میخواند،آرام آرام زمزمه نام تو با من همراه میگردد.مرا توشه جز دیدار تو نیست.و زمان می ایستد که مرا بدرقه راه رسیدن به نگاه تو کند.وتمام دشتها چه سر سبزند آن لحظه که نام تو را بر لبم نه که قلبم جاری می سازم،و...
-
نه حال نکردم مثل بورخس که نبود هیچ از کنارش هم رد نشد
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 22:50
من گند زدم نظر شما چیه؟ آره میدونم میدونم که میگید این دیگه واقعا کیچ بود بیچاره بورخس و بیچاره من که استعداد هیش هنری رو ندارم تازه ماریوس بارگاس یوسا هم شانس آورد چون نزدیک بود خودمو به او هم بچسبونم اونم شب میومد سراغم و با پوز خندی میگفت:په پسر باز گند زدی نظر شما هم همینه؟
-
یک عاشقانه به سبک تقریبا بورخس
دوشنبه 22 خردادماه سال 1385 22:35
گزینه منتخب هزاره دوم گلهای آفتابگردان و شبدر های قرمز کوهی بیش از نیمی از جهان در نوردیده شد و چه جنگهای خونینی به راه افتاد ، در سرزمینهای تاریکی به آب حیات دست یافتم و نور جاودان را از کوه المپ به سرقت بردم . به سرزمین مردگان رفتم و بر پاسخ تمام مجهولات احاطه یافتم...
-
درک حجم ریشه
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:58
شب هرگز نمی خوابد صداهایش را بشنو راهنمایت می شود تا تو آن شاهراه گمشده را بازیابی ای کاشف فروتن راه های گمشده در قلب زمان برای رسیدن به نقشه و ساعت نیازی نیست تنها صدای جیرجیرکی کافیست و زمان قرنهاست که مرده است و تو خوب می دانی برای تو فقط لحظه ای کافیست تا به انتهای دنیا برسی کاش همه می دانستند که پیمودن سطح زمین...
-
زنگار،دار،بی آرزو
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:57
سایه ها ،غمها،اشکها، فریادها و دارها مردانی که در سکوت می میرند جنگلهایی که به آهو بچه گان عاشق می شوند تبر ها را ببین، درختان به زانو در می آیند برگها وسعتی خالی در تجربه خورشیدیشان دارند تردیدهایمان ما را در خود می سوزانند و ما در زنگار آرزوهایمان میمیریم پیرمرد انسانها را میخندید و بی آرزو به وسعت بی پایان آرامش...
-
آخرین ..........
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:54
چرا درنگ کنی؟ مگر نه اینکه ببرهای مقتدر جنگلهای شمالی دیگر نزاییدند پستان هیچ ماده ببری شیر نداشت و عشق در کنام متروک آنها بوی مرگ می داد این زمان که بودن یعنی قفس تولد جایتی ست بس کثیف چرا که بچه ات به جای درختان پنجه هایش را برسطح سیمانی بساید و با پستانک شیر بخورد در محدوده شیشه های بیشرم با واکسن و ویتامین بزرگ...
-
برخیز
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:53
برخیز، دایانا کمان برگیر، ارابه ات تو را می خواند مهمیزهایت را دگر بار جلا ده اسبانت،آتشین دم بر المپ سم می کوبند برخیز، دایانا خدایان تمدن اولیسهای مکانیکی می آفرینند و روح طبیعت را خفته می گیرند برخیز، دایانا شبانه می آیند و طبیعت زیربنای لانه زنبوری های سیمانی می گردد برخیز، دایانا شبانه بیا فارهای اسکندریه چشم به...
-
راز این سکوت
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:52
ببرهای مقتدر جنگلهای شمالی آگاهانه فرو خفتند بدین کلام رمز آلود که مرگ گاهی پیروزمندانه ترین سرنوشت یک نبرد است
-
کرمها و کرکسها
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:51
مرد از کوهی پرخاطره بالا میرفت اواز راهی دور از باتلاق ابدیت می آمد سنگهای تیز راه هر کدام یادبودی از گذشته که سر آماس پاهایش را به چرک و خون می گشودند و کرکسها در ابتدایی ترین طپش نور بر قله به انتظار تبرک سفره شان زیباترین خاطره را غنیمت گرفته بودند مرد کرکسها را دید و از نیمه راه به باتلاق خویش بازگشت با کرمهایی که...
-
پیوند
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:49
گاهی نیز چنین ست.در این همهمه یکی با توست که غریبه اش دانی سوار بر مرکبی آهنین آخرین پیچ جاده را می رود تا با پهنای افق پیوندی جاودانه بندد و تو نمیدانی که این سوار شاهزاده سرنوشت تو بود. در این آشفته بازار بی لجام
-
درنگ
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:48
گاه جنگی به عبث گاه مویه زنی تنها و شاید نوای چنگی ما را بدانسوی خویش می برد تا از خود آن سازیم که بر آن زاده شده ایم شگفت ، عظیم ، ناگشودنی آنسان که صخره ها را به رشک واداریم انسان تنها،انسان بی رمق از فرجام شوالیه ها چه درنگ کرده ای شمشیرها زنگ زده اند، برخیز از کدام راز چنین هراسان گشته ای که چنین خسته به آرامش...
-
فریب
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:45
آن سکوت آن مرد آن ایمان چه کسی فکر می کرد که شاید دروغ باشند .................................. همیشه آماده بوده ام به جز آن لحظه که خنجری از نفرت سینه ام را شکافت
-
و اینک انسان
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:44
برای بودن همیشه باید از جایی شروع کرد فراسوی نقطه تکرار آنگاه که رسولان دسته دسته به انتهای رسالت خویش رسیدند تکامل به تعادل رسید آنگاه نوبت من است که بر استواری قلب زمین گام نهم و دنیا را به آخرین وسوسه درافکنم فریادکنان که مسیحی در کار نیست و ناجی وجود نخواهد داشت مگر در خود ما و لحظه شگفت آفرینش باور بر خداییمان...
-
هذیان
جمعه 12 خردادماه سال 1385 19:43
پس از گذر از نیمی از زندگی ،تنها دخمه ای از انزوای کم سوی یک کافه تریا ،من را به هذیانی بس احمقانه میرساند،آنهم شاید............................................................... مرد خسته از رویای انتظار، وقتی که قلبش زمزمه بی کسی را تاراج داد!اعترافاتش حتی توجه هرزه علفی بی ریشه را به خود جذب نکرد....