نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

۱

        1

 

امروز من ایستاده ام

بر استواری سبز زمین

آرام

به سان مترسکی

در مزرعه ای که باد بر آن نمی وزد

امروز من ایستاده ام

استوار و پا برجا

بر صلیبی که با خود به جلجتا آورده ام

 

              2

 

امروز من ایستاده ام

اما دور از صلیب

امروز پرهیب خویش را مینگرم

که هنوز آبشخوریست

برای کرمها و کرکسها

و این بودنم را معنا می بخشد

 

            3

 

امروز

صلیبم به تنهایی ایستاده است

و مزرعه سرشار از گندم شده

گندمهایی که بر اندام خاک شده ام میرویند

 

          4

 

امروز اما ابری شناورم

در تمام اندیشه های زنده زمین

که با پنداری

منتظر ظهور دیگر بارم شده اند

 

       5

 

امروز

با خود در این اندیشه ام

که آیا ظهور من

حماقتی تجدید شده نخواهد بود

در پس این ماسکهای منتظر

یک فنجان قهوه! تلخ تلخ

برای رفتن چقدر زمان داریم

برای ماندن چه؟

اندکی شاید بیش از زمانهای قدیم

پس می توان در آرامش قهوه ای خورد

آرامشی که خودمان از خودمان ربوده ایم

یار دبستانی

وقتی که بچه بودم همیشه می نوشتم . و همیشه سر زنگ انشا پای تخته می رفتم و میخواندم و هیچ گاه بالای شانزده نگرفتم . نمیدونم که من کودن بودم یا معلم ها از چیزی میترسیدند ؟ خلاصه باز من مینوشتم بدون توجه به نمره ها و حرفهایی که درباره من می گفتند . این جریان ادامه داشت تا به کلاس دوم دبیرستان رسیدم  دبیر ادبیاتمان گفت که داستانی بنویسید  و من نوشتم و سر کلاس خواندم . دبیرمان با عصبانیت داد زد : من گفتم از فکر خودتان بنویسید نه کارهای دیگران را کپی کنید . نمره تو -0- برای اینکه به خاطر این نمره دزدی کردی . من دهنم از تعجب باز ماند ! با صدایی که در سینه ام شکسته شد گفتمم : آخه چرا آقا؟ گفت معلومه چرا؟ من که تازه به دوران بلوغ رسیده بودم ، فریاد کشیدم آخه مگه شما میدانید که این کار مال کیه؟ من این کار را از کی دزدیدم؟ لحظه ای سکوت کرد . نمیدانست جه جوابی بدهد . من با عصبانیت داد زدم که اصلا همین الان یک موضوع بده تا من همینجا جلوی خودت بنویسم و این یک مقداری جو متشنج کلاس را آرام کرد . گفت بسیار خوب اما اگر نتونی از پسش بر بیای بدون که دیگه سر این کلاس جات نیست . من با تمسخر گفتم اگه بر بیام چی؟ پاسخ داد که در اونصورت من تمام نمره های کلاسیت رو بیست میدهم و همینجا در حظور همه بچه ها از تو معذرت می خواهم و کمکت میکنم تا بتونی آثارت رو به چاپ برسونی اما بنویس فعلا بنویس .موضوع انشا : یار دبستانی . من نوشتم و با صدای شکسته شده و بغض آلود خواندم . کلاس دست زد و دبیر ادبیات مرا در آغوش گرفت و گریست و من صاحب اولین نمره بیست درس انشا شدم . فردای آن روز من به همور تربیتی مدرسه احظار شدم و معلم به حراست آموزش و پرورش و من فقط دونمره از معدلم کم شد به همراه یک تعهد نامه کتبی و دو هفته اخراج از کلاس اما دبیر ادبیاتمان را دیگر ندیدیم .....

سالها گذشت ، روزی برای خرید کتابی برای دخترکم به کتابفروشی رفتم . صاحب کتابفروشی پیر مردی بود که خیلی آشنا به نظر میرسید اما هر چه فکر کردم او را به جا نیاوردم . او هم به من زل زده بود که ناگهان گفت : تو صاحب واقعی ترین نمره بیست کلاس من بودی . آره صاحب یک بیست ناقابل از من به تو یار دبستانی من . به جا آوردمش ، به طرفش رفتم و در آغوشش کشیدم باز با صدایی که تو سینه ام شکست گفتم : چه طورید استاد؟ پیرمرد چشمکی زد و گفت می بینی که ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما.