نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

ببینم هیچ کی خوابی ندیده که من توش باشم؟

آهای آدما

هی تو

هی خانم

هی آقا

هیچ کی دیشب من رو پیدا نکرده؟

هی نخندین جدی میگم

آخه داشتم یه خواب پرتغالی میدیدم

اما وقتی که بیدار شدم

دیدم که توی یه خواب موزی ام

آهای هیچکی دیشب یه خواب موزی ندیده که من یه هو سرو کلم تو خوابش پیدا بشه؟

باور کنین جدی میگم

نه آقا ؛ نه خانم

نه خوابمو گم نکردم

نه میبینی که میگم خوابم پرتغالی بود

نه بابا خودمو می گم

خودمو گم کردم

خودمو تو یه خواب موزی

بادبادکهای خاموش

در حجم سفید اتاقی نشسته بر روی تخت

تنها

کودکی بودم که در سکوت زندانی

و از پشت پنجره ای بسته

همیشه بسته در قفسی از نرده های سربی

گاه میدیدم بادبادکهایی که بی صدا به من سر میزدند

بادبادکهایی خاموش

و رقصان در ارتفاعی برابر افق چشمانم

و پاهای گچ گرفته ام

و تخت

و رنگهای سفید

و ناتوان در برداشت حتی یک قدم

امروز که بادبادکی میبینم

مرا تنها به یاد ارتفاع پنجره ای می اندازد

که مرا در خود به زنجیر کشانده بود