نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

دوستان امشب شعرم نمی آید

دوستان،دوستان

امشب قرارنیست که چیزی درچنته باشم . قرارنیست که محض خوشایندشما برای ارضاشدن خودم از تعریف و تمجدیدتان زوربزنم و عرق بریزم و کتابهای شعر شاعران گمنام را ورق ورق کنم تا بیتی از این و مصرعی از اون بدزدم و با جفت و جور کردن کلمات و بازی با آنها مزبله ای به عنوان شعر تحویل دهم . نه، امشب شعرم نمی آید . خوب میدانم که شما میدانید که شعر فرآیند ریزش احساسات و رسیدن ناگهانی به یک الهام یا یک نگاه است . درهنگامی که به سراغمان میآید، دست خود ما نیست . زمان می ایستد و ابدیت آغاز میشود و ما شاعر میشویم . شما میدانید و من هرگز لازم نمیدانم که شعری بسازم . شعر ساختنی نیست . الهام است ،نور است ،نوعی پیامبریست.و من هرگز لازم نمیدانم که بگویم من N سال است که شعر میسرایم و عضو انجمن شاعران مرده کوچه حسن آقا اینها هستم . چون ناگهان میبینم که دخترکی 5 ساله به چنان الهامی از سیب میرسد که N سال سرودن مرا به باد فنا میدهد. شعر ماشین نیست که بگویم من 30 سال است که راننده هستم و جاده را مثل کف دستم میشناسم . شعر جرقه است ، نور است و شاعر تنها شکارچی این لحظه . پس من امشب خاموش میمانم و دلم را به شما یاران میسپارم تا هرکجا که میخواهید ببریدش . دوستان ، امشب نوبت من نیست چون من امشب شعرم نمی آید .

خلاص.

نگاهی دیگر

دشنه در مشت

دشنه در پشت

دشنه در خون

آقایان بازی تمام شد ،قهرمان مرد و هنرپیشه با عینک جدید آفتابیش ،در اتومبیل جدیدش پلیسهای راهنمایی را به بوقی آرتیستی دعوت کرد و همه چراغهای قرمز شهر برایش سبز شدند و پنهانی در دل تمامی دختران نوبالغ مدرسه ای خانه گرفت و در هر کیف مدرسه عکس گذاشت . قهرمان در یک تراژدی نه به این داغی ،نه به این غمناکی ، اما مرد . چه فرقی میکند مرگ با گلوله یا ایست قلبی به خاطر مصرف مواد مخدر یا مرگ در یک مسابقه گاو بازی و یا راندن هواپیمایی آتش گرفته تا آن را از روی منطقه مسکونی بگذرانی و آخرین شانست را برای اجکت کردن صندلی پرواز مصرف کنی . مرگ، خواه ناخواه یک چیزیست که پیش می آید و در عمل فرآیندهای فیزیولوژیکی تو به پایان میرسد . ناگهان به سان این آدمهایگیج که تازه از خواب برخاستند خودت را میبینی که پشت دروازه اهی زمان و مکان ایستاده ای . آنوقت میبینی که برروی زمین فریاد وامصیبتا بلند میشود . آی قهرمان ، آی ناجی، کجا رفتی؟

حتی میبینی که آنهایی هم که نمیشناختی سعی میکنند که در ذهنشان چیزی از تو به خاطر بیاورند یا بسازند، آنقدر عمیق که خودشان هم باورشان میشود و حتی خود تو هم باور میکنی . تویی که دیگر یک سرگرمی تازه ای هم پیدا کرده ای . آن هم رد شدن از میان در و دیوار و ایستادن وسط اتوبان شلوغ شهید چمران و خیابان کنسیگتون لندن یا گلندال آستریت ایندیانا و ........تازه شنیدم که از بالای برج اتاوا هم دایوزدی. بابا دستخوش!فکرش رو که میکنم که روح مرحوم مهاتماگاندی با روح مرحومه بریژیت باردو به یک مسافرت دو نفره بر روی جریان گلف استریم رفته اند !یک جورایی دلم برای تفکرات این دنیا میسوزه . به این فکر می افتم که این همه قانون ، این همه حماقت ، مرز ، جنگ و فقروفحشا، عدالت و اتم و استامینوفن ، پرورش شترمرغ و ایمان ، پرورش ایمان و تعصبات جنسی و قبیله ای ، تام و جری و این همه حکم تکفیر و اعدام . این همه ، این همه ! برای چی؟ چه فرقی می کنه که من نابغه باشم یا دیوانه ای مادرزاد، یانه . دست و پایم سالم باشه یا نه ، پدرومادرم مرابه باانواع ویتامینها و واکسنها بزرگ کرده باشند یا شیر خشک کوپنی ، رواندا یا سوییس ؟ فرقی نمیکند . چون که قرار است که بمیرم . به دنیا می آیم ، عادت می کنم که هر بلایی به سرم بیاید بگویم امتحان است ، آزمون خاص خداوندی است . من فردی ویژه هستم ، قهرمانی برای نجات روح بشر. چه حاصل یک پیوند ثبت شده در دفتر ودستک و چه فرزندی که امروزه جهان متمدن امروز محترمانه به من عنوان فرزند یک مادر مجرد بدهد. چه اتفاقی میافتد اگر مسلمان به دنیا بیایم یا مسیحی یا بهایی و یا پیرو هردین و مکتبی و اندیشه ای . بهشتی هستم یا جهنمی؟ این هم مهم نیست . باور کن وقتی که بمیریم هیچ کدوم از اینها اهمیتی نداره ، دارم فکر میکنم که چی مهمه ؟ یادی ، خاطره ای ، نگاهی ، عشقی، عشق من به تو ، به ما ، به شما،به بشر،به جهان . فرق در یک چیز است ، تا چه قدر باور میکنی که دیگران برایت چه کرده اند ، یا چه قدرتو برای دیگران کار انجام داده ای ؟ آموختن گذشت ، فداکاری،ایثار و این که از گفتن جمله من اشتباه کردم ، شماببخشید!!ابایی نداشته باشی . ای کاش ، ای کاش ، ای کاش درهنگام خداحافظیمان سرشار شده باشیم از عشق و لذت و حیات . ای کاش در خاطرمان بماند که زندگی یا مرگ ما درزندگی دیگران چه تاثیری باید بگذاریم .

عریانی

قسمت تدبیر خدا

برسرنوشت من طغیان گرد عاصی

قیمت عمر من است

تو کجایی

پشت دهلیززمان؟

پشت ماسکهای خوبی و بدی؟

در لباس گرگ یا بره؟

من که عریانم .

پشتی نیست . سرنوشتی نیست ، سرگذشتی نیست . مرگی نیست.

آی مردم ،

روح من امروز

 چه عریان مانده است

هی!

لباسم میدهید؟

پوستی نیست .

باد می آید .

آسمان کوچه سرشار از غبار و تیکه های کاغذ است .

هرکجا ره میگشایم

صحبت از عصیان و آغازی دیگر است .

سو به هر سو

گر به هر گوشه نگاهم می رود

نیک میبینم ، مردمانی

سرفرو انداخته چهره فرسوده

سینه مالامال زنفرت

مشت گره کرده

اما پای در قفلی

و هر قفلی

به زنجیری فروبسته

وهر زنجیر به دست خیمه شب باز هوسرانی

..اما من آزادم

دیگر نه قفلی هست، نه خشمی

سینه ام خالی

دیگر نه پشتی و نه جسمی و نه مرگی

من امروز سخت عریانم

بی زنجیر، بی تقدیر

یاد می آید

کوچه امروز، لبریز افکار منست

غباری نیست

خاکی نیست.