نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

آنها هم

 و در اندیشه خدایی بودن
که من و تو را
به رویاهایمان می رساند
و تجربه سکوت
لحظه ای که سنگها نیز عاشق میشوند

به خاطر چه چیز همه چیز را بگویم

من مثل یک سگ میترسم ، تو هم میترسی ، آنها هم میترسند . چه کسی نمی ترسد؟ میخواهند من را بکشند ، می خواهند تو را بکشند ، چه کسی می خواهد بکشد ؟

آنها تبعید میکنند.

دکتر میگفت : دیروز فرمولهای موهوم ریاضی را از انجماد درآوردند ، هوا خشک است . هوا دقیقا سرد و خشک است . دکتر می گفت : فرمولها را توی هوا پخش کرده اند، از دیروز مثل سگ میلرزم .

از ریاضی فقط اعداد معلق در فضا را میبینم. هوا پر از دود و غبار شده ، توپچی مرتبا زیر توپش را آتش میکند و هر چیز که سقف دارد بر زمین می ریزد . دانشمندان همه چیز را فرموله کرده اند ، زن xy مرد xx

آب 02 H – دکتر گفت : بخواب . یک تخت سفید – دیوارها سفید – روپوش سفید – و آن کامپیوتر بالای سرم که سنسورهایش توی مغزم را می کاوید و تمام ذهنیتم را فرموله می کرد و بیرون میریخت ، حتی اون گوشه پنهان ، اون شبی که اون دختره خداحافظی کرد و رفت و هیچ کس نفهمید که تو فرودگاه بغض کرده بودم ، آن کامپیوتر هم سفید بود. هی ! دکتر ، من نمی خواهم ببینم . کاشکی می فهمیدی که نمی خواهم به یاد بیارم . نمیفهمی ؟ تو هیچ وقت نفهمیدی و هرگز هم نخواهی فهمید . هرگز نخواهی دانست که من آن قرصها را نخوردم . هرگز نمی خواهم بفهمی که هنوز آدمهایی را دوست دارم که بوی عصیان بدهند ، آدمهایی از جنس گوشت و خون و پوست و استخوان که مغزشان میتواند اشتباه کند . همون آدمهایی که می توانند به همان اندازه که تو نمخواهی کودن بمانند . بخندند – گریه کنند – هی ! احساس تنهایی – همان آدمهایی که با یک نگاه عاشق شوند و سر مسائل کوچکی از هم جدا شوند- آره همون کودنهای ناشناس که در چارچوب هیچ فرمولی نمی گنجند.

این را خوب نمی فهمی . یعنی اصلا نمیفهمی . من عصاره گرسنگی گذشته را با خود تا انتهای تجزیه شدنم بر دوش دارم.من آخرین عنصر نسلی گرسنگی کشیده ام که هیچ صلحی را نمی پذیرم . بدون هیچ گونه سازشی..دکتر من گرسنه ام . به خاطرش هر چیزی را می دهم . فقط یک لقمه نان ، من فقط می خواهم سیر شوم دکتر. همه این مغزم مال تو فقط سیرم کن دکتر؛ فقط سیرم کن ، باشد همان قرصها را بده . همه اش را می خورم . همه اش را با هم . مطمئنی که سیرم می کند ؟

من گرسنه بودم ، من گرسنه ام ، من گرسنه خواهم بود . فقط سیرم کن دکتر ، فقط سیرم کن.

 

سرطان آقای اطلس

این عادت است ، در انتهای هر شب این پله های لعنتی را بالا بروی،در  را باز کنی و به محض برخورد با هوای سرد سیگاری بگیرانی و سر در گریبان به بیدار کردن شیطانهای شب نشین درونت بپردازی. هر شب تکرار میشود. بعد از آنهمه خر حمالی کردن روزانه و نشستن روی خاک نمناک و سرد و ساعتها کار کردن فرسایشی همچون کارگران روز مزد تریاکی ، به خانه ای برسی که از آن تو نیست و فقط از سر ترحم مثل یک سگ ولگرد پاسوخته پناهت داده باشد ، آن هم به خاطر آرامش بیمار گونت.

در هر قلاچ دود که بیرون میدهم سارتر ، نیچه ، هگل و ماکس وبر و هر زباله فلسفی دیگری از قلبم بیرون میزنند که قبر دنیا را میکنند و امثال من و تو را که می خواستیم علت سرطان گرفتن آقای اطلس را بفهمیم در آن چال میکنند . چه قدر جالب بود نه؟ اونروزها که پول داشتیم و رفیق ! و ما را همه جا می شناختند . در مهمانیها بادی به گلو می انداختند و هنگام معرفی می گفتند : آقای مهندس سین نویسنده و آقای مهندس الف متخصص و شاعر. در بحثها نقل سر سبد مجالس بودیم . همیشه دورمان آدمهایی بودند که ما را خر فرض کنند و خب ما هم که میدانستیم که در فکرشان چی می گذره . اما خب بگذار اینطوری فکر کنند . باور بفرمایید که این مهمانی فقط به خاطر شما بود ... اصلا بدون وجود مبارکتان صفایی نداشت ..................

آقای مهندس سین آژانس دم درب منتظر است . صدای زنانه ای از اونور مجلس جواب میداد : کی گفته ماشین بگیرن ؟

مگه من مردم!  خودم می رسونمشون !!!! دیگه خجالت بکش مهندس ، این اتول قراضه قابل دار نیست

آقای مهندس الف ! قربان امکان نداره بذاریم شما امشب تشریف ببرید باید همین امشب رو حداقل پیش ما بد بگذرونید. بیشرفها ما را الاغی فرض کرده بودند که داخل خورجینهامان پول بود و فلسفه و ادبیات...........

بابا میگفت : اگر میخواهی علت سرطان گرفتن آقای اطلس را بفهمی ، باید تمام سوراخ سنبه هاشو با

ذره بین ببینی . خودش هم همینکاررو میکرد و یکروز هم وقتی که داشت یک سوراخ سر سوزن قسمت گربه ای شکلش رو زیر ذره بین میبرد ، ذره بین سوراخ را چنان بزرگ کرد که خودش افتاد توی اون سوراخ و کرمها خوردنش .

په پاک گاییده شده ای مهندس الف ! چه به سر خودت آوردی ، پس اون اگزیستانسیالیست – مارکسیست و نیهلیست و هزار نوع کوفتیست را که ویارشونو کرده بودی کجا رفتند

: نمیدونم چرا همشون یکهو رفتند پی گور باباشون . از اینکه یکمشت آقا زاده و خانم زاده دورم جمع شده اند و دارند برایم تعیین تکلیف می کنند حالم به هم می خوره.راستی این آقای اطلس رو ولش کن . فکر می کنم ما هم سرطانی ، ایدزی چه میدونم سوزاک سفلیسی چیزی گرفته ایم ! اون یکی دوست دخترش بهش گفته اگه بیاد پیش ما ، آقش می کنه. این یکی هم میترسه مرض ما واگیر داشته باشه و به جیبهای او هم سرایت کنه . آقا زاده هم که تکلیفش معلوم است از انحطاط اخلاقش می ترسد. چی فکر می کردم چی شد؟

اصلا نفهمیدم سیگارم کی تموم شده ، هوا سرده و موقع بازگشت به خونه است