نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

چرخش اجزای سوژه به موضوع

در نوشتار قبلی یک سطح روایی بسیار معمولی اتفاق افتاده و خواننده هیچ گاه نمیدونه که چی مد نظر نویسنده بوده.تنها در آخر نوشته پی میبریم که نویسنده خودش هم تسلط کافی بر نوشتار ندارد . اما عناصر این داستان را اینگون میتوان برداشت کرد .

۱ - مرفین

۲- درد

۳-بیمارستان

۴-مرد

۵-فریاد

۶- همسر مرد

۷-حجاب

۸-صدای کلفت

۹-شغل دولتی

۱۰-نمادهای دینی

۱۱-پرستار

۱۲-صندلی چرخدار

۱۳-درخت اقاقیا

۱۴-هوس

۱۵-سیگار

کلیت داستان در بیخوابی و درد ناشی از بیماری در یک مکان عمومی مثل بیمارستان که آدمها را بصورت ناخواسته در کنار هم قرار میدهد ، شکل میگیرد. تمام این عناصر که در بالا قید شده میتوانند به یک سرانجام برسند . و موضوعیتی را به صورت چند گونه و یا تک محوری شکل دهند . اما نویسنده تنها یک غالب طراحی میکند و بعد آن را به بدترین نحوی رها کرده . و درد امانش را بریده.راستش امروز که این متن رو دوباره دیدم ، میخواستم برش دارم . اما به فکرم رسید که این عناصر را نگاه دارم تا بتوان آن را به عنوان یک قالب به دوستان ارائه کنم تا ببینیم که در فکر هرکسی این داستان چه جریانی را پیش میگیرد. دوستان میتوانند از طریق ایمیل و یا کامنت و در بهترین حالت از طریق بازسازی داستان در وبلاگهای شخصیشان به جرگه نویسندگان داستان کوتاه بپیوندند . email:pyotte@gmail.com

 

یک مرد

دیشب هنگامی که از شدت درد از خواب پریدم و اثر اون مرفین نازنین تموم شده بود دیدم که مردی را می آورند. مرد داشت درد را فریاد میکشید و صدایش همچون تازیانه ای هنوز در گوشم مانده است . چشمانش به هم فشرده شده بود و صورتش درهم مچاله . ای کاش مرد را آرامشی میبود تا کمی باهاش دردودل کنم . ای کاش حداقل سکوت میکرد . از زنی که همراهش بود و خود را چنان در هیبت حجاب فرو برده بود پرسیدم: خدا بد نده ! چه اتفاقی افتاده؟زن صدایش را کلفت کرد و گفت :ایشون آقامون هستند و از بس نماز خوانده اند که پیشانیشان پینه بسته و این پینه ها الان سوخته اند . خدا او را مورد رحمت قرار داده . من گفتم ممنون از توضیحاتتون . زن بعد از چند لحظه ای رفت که به قول خودش بچه هاش در خانه تنها نمانند . پرستار ی به اتاقمان آمد و داشت وضعیت مرد را یادداشت میکرد .کارش که تموم شد گفتم من دارم از شدت درد قاطی میکنم ، تو رو خدا به دادم برس ، پرستار یک مرفین دیگر تزریق کرد و کرختی حاصل از آن به شدت هوس سیگار را دردلم زنده کرد . به پرستار گفتم میخوام برم تو محوطه . اون هم انگار از خدا خواسته گفت خودم الان میبرمت. یک صندلی چرخدار آورد و من را روی آن نشاند و به حیاط بیمارستان برد.اولش سکوت بود و من و شهوت دود و این پرستار خاموش و خوابزده . کمی که من رو چرخوند گفتم میشه یک جای خلوت نگه داری؟ گفت باشه . اندکی بعد زیر یک اقاقیای کهنسال ایستادیم و من با ترس دستم رو در جیبم کردم و پاکت سیگارم رو در اوردم و بدون اینکه به پرستار نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و فندکم رو روشن کردم . پرستار نگاهی به من کرد و گفت تنهایی؟این همه چرخوندمت ! حالا سیگار رو تنهای میکشی؟ با خوشحالی یک نفر که در یک جرمی شریکی یافته باشد پاکت سیگارم رو گرفتم سمتش و گفتم بابا داشتم فکر میکردم که الان دعوام بکنی . پرستار پاسخ داد که نه ؟ برای چی دعوات بکنم؟ سیگار رو کشیدیم و کمکم گرم حرف زدن شدیم .پرسیدم جریان این مرد چی بود؟ زنش یک چیزایی میگفت . پرستار گفت : که این احمق تو فلان نهاد کار میکنه و میخواسته که مثلا رو پیشونیش داغ مهر باشه تا خودش رو بیشتر نشون بده . احمق یک مهر رو داغ میکنه و می ذاره رو پیشونیش . داغی بیش از حد مهر باعث سوختن پیشونیش میشه و این آقا از شدت درد یک قوطی خمیر دندون میماله رو پیشونیش و از اونجایی که سوختگی عمیق بوده و استخوان جمجمه رو هم صدمه زده چرک میکنه و این چرک میزنه به مننژ و خلاصه این آقا دچار آسیب مغزی میشه . گفتم مگه کی این کار رو کرده ؟ گفت ۵ شب پیش . بگذریم ؟ این قضیه نه داستان هست و نه چیز دیگری . فقط از شدت درد قاطی کرده ام . گفتم یک چیزی بنویسم  همین . ادامه داستان دیشب رو خودتون حدس بزنید . اما تو این فکرم که چقدر حقیریم و  پست که برای دوزار مال دنیا این جوری خودمون رو نابود میکنیم.

درد

گفتم درد دارم

گفتید تلقین میکنید.

گفتم پاهایم فرمان نمیبرد

گفتید پاهایت را کاری نیست.

گفتم آخ پایم شکست

گفتید چرا نگفتی که پایت مشکل داره

گفتید مقصر خودت بودی . می خواستی زودتر بگویی.