نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

نوشتن و دیگر هیچ

هذیانات و ادبیات و گاهی هیچ

سرطان آقای اطلس

این عادت است ، در انتهای هر شب این پله های لعنتی را بالا بروی،در  را باز کنی و به محض برخورد با هوای سرد سیگاری بگیرانی و سر در گریبان به بیدار کردن شیطانهای شب نشین درونت بپردازی. هر شب تکرار میشود. بعد از آنهمه خر حمالی کردن روزانه و نشستن روی خاک نمناک و سرد و ساعتها کار کردن فرسایشی همچون کارگران روز مزد تریاکی ، به خانه ای برسی که از آن تو نیست و فقط از سر ترحم مثل یک سگ ولگرد پاسوخته پناهت داده باشد ، آن هم به خاطر آرامش بیمار گونت.

در هر قلاچ دود که بیرون میدهم سارتر ، نیچه ، هگل و ماکس وبر و هر زباله فلسفی دیگری از قلبم بیرون میزنند که قبر دنیا را میکنند و امثال من و تو را که می خواستیم علت سرطان گرفتن آقای اطلس را بفهمیم در آن چال میکنند . چه قدر جالب بود نه؟ اونروزها که پول داشتیم و رفیق ! و ما را همه جا می شناختند . در مهمانیها بادی به گلو می انداختند و هنگام معرفی می گفتند : آقای مهندس سین نویسنده و آقای مهندس الف متخصص و شاعر. در بحثها نقل سر سبد مجالس بودیم . همیشه دورمان آدمهایی بودند که ما را خر فرض کنند و خب ما هم که میدانستیم که در فکرشان چی می گذره . اما خب بگذار اینطوری فکر کنند . باور بفرمایید که این مهمانی فقط به خاطر شما بود ... اصلا بدون وجود مبارکتان صفایی نداشت ..................

آقای مهندس سین آژانس دم درب منتظر است . صدای زنانه ای از اونور مجلس جواب میداد : کی گفته ماشین بگیرن ؟

مگه من مردم!  خودم می رسونمشون !!!! دیگه خجالت بکش مهندس ، این اتول قراضه قابل دار نیست

آقای مهندس الف ! قربان امکان نداره بذاریم شما امشب تشریف ببرید باید همین امشب رو حداقل پیش ما بد بگذرونید. بیشرفها ما را الاغی فرض کرده بودند که داخل خورجینهامان پول بود و فلسفه و ادبیات...........

بابا میگفت : اگر میخواهی علت سرطان گرفتن آقای اطلس را بفهمی ، باید تمام سوراخ سنبه هاشو با

ذره بین ببینی . خودش هم همینکاررو میکرد و یکروز هم وقتی که داشت یک سوراخ سر سوزن قسمت گربه ای شکلش رو زیر ذره بین میبرد ، ذره بین سوراخ را چنان بزرگ کرد که خودش افتاد توی اون سوراخ و کرمها خوردنش .

په پاک گاییده شده ای مهندس الف ! چه به سر خودت آوردی ، پس اون اگزیستانسیالیست – مارکسیست و نیهلیست و هزار نوع کوفتیست را که ویارشونو کرده بودی کجا رفتند

: نمیدونم چرا همشون یکهو رفتند پی گور باباشون . از اینکه یکمشت آقا زاده و خانم زاده دورم جمع شده اند و دارند برایم تعیین تکلیف می کنند حالم به هم می خوره.راستی این آقای اطلس رو ولش کن . فکر می کنم ما هم سرطانی ، ایدزی چه میدونم سوزاک سفلیسی چیزی گرفته ایم ! اون یکی دوست دخترش بهش گفته اگه بیاد پیش ما ، آقش می کنه. این یکی هم میترسه مرض ما واگیر داشته باشه و به جیبهای او هم سرایت کنه . آقا زاده هم که تکلیفش معلوم است از انحطاط اخلاقش می ترسد. چی فکر می کردم چی شد؟

اصلا نفهمیدم سیگارم کی تموم شده ، هوا سرده و موقع بازگشت به خونه است

نظرات 1 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ

هرکی این متنو بخونه جدا سرطان میگیره!!
فکر کنم این یه ورق از زندگیت بود که با تمام نفرت توشته بودی.... من که دوسش نداشتم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد